بنام خدا
یک روز صبح نقاش و طراح معروف انگلیسی، ویلیام والکوت میخواست مجموعهای از نوشتهها و طراحیهای خود را درباره آسمانخراشهای نیویورک، بستهبندی کند.
برای خرید کاغذ از خانه بیرون رفت. اما هیچ مغازهای باز نبود.
به ناچار به دفتر دوستش آقای کرام که یک معمار بود رفت و فکر کرد در آنجا میتواند کمی کاغذ پیدا کند...
وقتی به آنجا رسید پسربچهای را دید که در حال مرتب کردن وسایل و سروسامان دادن به کاغذهای طراحی و کاغذهای بستهبندی بود.
آقای ویلیام از پسر پرسید: آن کاغذ چیست؟ پسرک پاسخ داد: چیز خاصی نیست. یک تکه کاغذ بستهبندی!
آقای والکوت به پسر گفت: هیچ چیز معمولی نیست به شرطی که بدانی چطور از آن استفاده کنی. حال کمی از آن کاغذها را به من بده تا به شما نشان دهم منظورم چیست.
آقای والکوت با سرانگشتان توانمندش در عرض چند دقیقه نقشه اولیه دو آسمانخراش بزرگی را روی کاغذها طراحی کرد که یکی از آنها بعدها به قیمت 1000دلار و دیگری به قیمت 5000 دلار به فروش رفت...!
سخن روز : قانون احتمالات یادت نره ، بلاخره یک نفر خواهد گفت بله .آنتونی رابینز
بنام خدا
در دوران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او میگفتند که احساساتش مناسب موقعیتها نیستند.
برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمیکرد.
مادرش در مقام توصیه به او میگفت: روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.
یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی میکرد، به تندی به او پرخاش کرد : نخند. مگر نمیدانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.
در این مواقع و در بسیاری از موقعیتهای دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت میکردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش میکردند.
هر بار این اتفاق میافتاد، امیلی گیج و سردرگم میشد و به همین دلیل نمیتوانست به احساساتش اعتماد کند این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد.
برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی میکرد و اگر کسی از او چیزی میپرسید، جوابی برای گفتن نداشت. میگفت: نمیدانم ... و بعد از دوستانش در اینباره نظرخواهی میکرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را میآموخت. باید یاد میگرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.
در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام مدت کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون میخواست که این سرگرمی را حرفهی خود کند.
اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایهگذاری میکرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسکها به فروش بروند.
وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشتهی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.
بعد از اینکه مفصل دربارهی برنامهاش با او صحبت کردم، از او پرسیدم : بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجهای که به دست میآید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب میکنی؟
امیلی بدون لحظهای درنگ پاسخ داد: بله، عروسک تولید میکنم و آن را میفروشم.
به پشتی صندلیام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: این روشنترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیدهام.
خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.
وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمیکند، جواب داد: من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه میکنند انجام میدهم. سکوت برقرار شد...
به او گفتم: مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟
امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.
دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیهی من عمل کند. کسبوکارش به مراتب بیش از آنچه فکر میکرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند...
برگرفته از كتاب:
كارتر- اسكات، شری؛ اگر زندگی بازی است اين قوانينش است؛ برگردان مريم بيات و مهدی قراچهداغی؛ نشر البرز
بنام خدا
سپس از جابرخاست و با صدای بلند به شیوانا گفت: "پرسشی دارم و میخواهم پاسخ آن را شمابدهید؟ به نظر شما بهترین مدرسه و بهترین استاد برای ما شاگردان کداماست؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "بهترین مدرسه، مدرسهای است که از تو آدم بهتریبسازد؟"
شاگرد مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با لکنت پرسید: "و این آدم بهترچه مشخصاتی دارد؟"
شیوانا با همان تبسم همیشگیاش ادامه داد: "آدمی کهدرستکردار باشد. راستگو باشد و به هیچ قیمتی زبان به دروغ نگشاید. به دنبال ایجاداختلاف و آشوب بین دوستان و اطرافیان نباشد، مسوولیتپذیر باشد و قدر فرصتهایزندگی خود را بداند، برای رسیدن به اهداف جدی در زندگی تلاش کند و وقت خود را باموارد فرعی و بیاهمیت تلف نکند. استادی که باعث شود شاگرد، آدم بهتری شود، استادخوبی است و مدرسهای که سبب گردد انسانهای موجود در آن روزبهروز بهتر و عالیترشوند مدرسهای قابل احترام است. در غیر در این صورت آن مدرسه به هیچ دردی نمیخورد. حتی اگر مدرسه شیوانا باشد
شاگرد آرام سر جایش نشست و دیگر هیچنگفت....
سخن روز : آزمایش و خطا بسیار خوب است، تنها یک عیب دارد: مقدار زیادی از سرمایه ای که همه ی ما کم داریم، یعنی زمان، در این راه صرف می شود آنتونی رابینز